کعبهٔ دل گر چه دارد تنگ ارکانش ز سنگ


می دهد تمکین نشانی در بیابانش ز سنگ

محو دیدار ترا از آفت دوران چه باک


کم نمی باشد حصار چشم حیرانش ز سنگ

عشرت مجنون چه موقوفست بر اطفال شهر


دشت هم از کوه پر کرده ست دامانش ز سنگ

حسن محجوبی که هست از کعبه و دیرش نقاب


عاشقان چون شعله می بینند عریانش ز سنگ

آسمان مشکل گره از دانهٔ ما واکند


گرهمه چون آسیا ریزند دندانش ز سنگ

اعتباراست اینکه ما را دشمن ما می کند.


سنگ اگر مینا نگردد نیست نقصانش ز سنگ

سختی ایام در خورد قبول طبع کیست


چون فلاخن رد کند هر کس برد نانش ز سنگ

حسن کز جوش نزاکت یک قلم رنگست و بس


بوالفضولی چند می خواهند پیمانش ز سنگ

سر به رسوایی کشد ناچار چون نقش نگین


گر همه مجنون ما باشدگریبانش ز سنگ

یک شرر بیطاقتی هر جا پر افشاند ز دل


نیست ممکن گر ببندی راه جولانش ز سنگ

مزرع دیوانهٔ ما بسکه آفت پرور است


آبیارش موج زنجیر است و بارانش ز سنگ

نیست آسان ره به کهسار ملامت بردنت


دانه می چینند همچون کبک ، مرغانش ز سنگ

تا ز غفلت نشکنی دل گوشه گیر جیب توست


شیشه را در سنگ می دارند پنهانش ز سنگ

آتشی بسیار دارد بیدل این کهسار وهم


بر دل افسرده ریزد کاش توفانش ز سنگ